یادمانهای بازدید شده در اردوی برادران:
روز اول؛
پادگان دوکوهه، امامزاده عباس (ع)، شرهانی، حسینیه حاج همت در پادگان دوکوهه.روز دوم؛
یادمان شهید اسکندرلو، فکه، دهلاویه.روز سوم؛
یادمان شهدای هویزه، طلائیه، پاسگاه زید، نمایش (شبیه سازی شده) ستارگان زمینی در خرمشهر.روز چهارم؛
یادمان شهدای والفجر هشت اروندکنار، رود کارون در خرمشهر، نهر خین، شلمچه.روز پنجم؛
معراج الشهدای محمودوند، زیارت دانیال نبی در شوش.
اساتید همراه؛
حجت الاسلام و المسلمین پارسایی – روحانی همراه کاروان
جناب آقای شمس الدین معزپور – فعال فرهنگی دفاع مقدس، رزمنده و راوی همراه کاروان
راویان؛
جناب آقای عسگری – راوی و از رزمندگان و فرماندهان دفاع مقدس (دوکوهه)
جناب آقای محمد احمدیان – راوی و از رزمندگان و فرماندهان دفاع مقدس (خین و شلمچه)
جناب سرهنگ چوبین – راوی و از رزمندگان و فرماندهان دفاع مقدس (شرهانی)
جناب سرهنگ ابیاوی – راوی و از همرزمان شهید چمران (دهلاویه)
اهم برنامه های فرهنگی؛
– جلسه هیأت شهدای دانشجو
– پخش مجموعه نشریه صوتی رادیو راهیان
– مسابقه کتبی از محتوای رادیو راهیان
– توزیع نشریه مکتوب «افق»
– مسابقه کتبی از محتوای نشریه افق
– توزیع بسته یادبود فرهنگی
– مسابقه عکاسی موضوعی
– عهدی با شهدا (مکتوب)
– گعده و حلقه های گفتگوی شبانه
– اهدای جوایز و هدایای یادبود روزانه (اعم از رساله دانشجویی، صحیفه سجادیه، تقویم نفیس پلاک و…)
– معرفی کتب ادبیات پایداری و کتب فرهنگی و اعتقادی (روزانه)
اردوی راهیان نور 1394 برادران از همان آغاز در قطار فضای خاصی داشت، اکثر حاضرین شاید کمتر شناختی از هم داشتند، چرا که تلاش شده بود دانشجویانی که برای اولین بار است راهی راهیان نور می شوند در اردو حاضر باشند. اما همین کاروان در روزهای آخر هم جدا نمی شدند و رفاقت به سبک شهدا و دفاع مقدس بین دانشجویان شکل گرفته بود.
حال و هوای بچهها، حال و هوای انتظار بود، انتظار اینکه چه چیزی در مناطق منتظر آنهاست! دلیل آن هم این بود که اکثر بچه ها بار اولشان بود راهی راهیان شده بودند. آب و هوا با آنچه در ذهن بچه ها گذشته بود متفاوت بود صحبت از دشت و صحرا و خاک بود اما بیشتر باد و باران و گِل و گلُ های جوانه زده در پادگان دوکوهه به چشم می خورد. تقریبا جز اولین کاروان های راهیان امسال بودیم و پادگان دوکوهه خلوت بود! خادمان هم مدتها بعد از حضور ما تازه فهیدند کاروانی از راه رسیده و نواهای خاطره انگیز را از حسینیه حاج همت تازه پخش کردند.
همهی کسانی که از نفرات اصلی و محوری شوخیها و طنازی ها بودند پای روضه و روایتگری منقلب میشدند و حال و هوایشان رشک برانگیز می شد و شوری معنوی به جمع میداد. از روضههای زیبای دوکوهه و حسینیهی حاج همت بگیر تا خاکها و رملهای فکه و غروب زیبا و عجیب شلمچه…. در شملچه هر چه بیشتر به افق و زعفرانی غروب مینگرسیتی بیشتر از خود دور میشدی. گویی روی خاکهای این منطقه گرد غربت ریختهاند هر کسی کنج دنجی را برای خود دست و پا میکرد و با خدا خود و شهدای غریب آن خاک سر نجوا میگشود. آن هم با چاشنی روایت سراسر حسرت حاج محمد احمدیان که شور شهادت و جاماندگی از رفقایش دل همه را سوزاند!
از اتوبوس که پیاده شدیم پا روی خاکی گذاشتیم که انگار آشنا بود! ناخودآگاه بچه هایی که بیشتر در جریان بودند حال و هوای روز پنج صفر در دانشگاه برایشان زنده و حتی آن صداها به گوشمان می خورد؛ نوای دمام زنی و شعار یا حسین… انگار آمده بودیم میهمانی را پس بدهیم! شهید گمنامی که از شرهانی دانشگاه ما را زنده کرد انگار در شرهانی در اولین یادمانی که رسماً پا در آن گذاشتیم آمده بود استقبالمان!
خوب یادم هست که تعدادی از بچه ها دائما از راوی مستقر در منطقه می پرسیدند؛ هنوز هم اینجا تفحص می شود! هنوز هم اینجا شهدای گمنام در دل خاک هستند؟ راوی هم از دور یک دکل را به ما نشان داد و گفت آنجاست! بچه های تفحص هنوز هم مشغولند؛ یکی اش هم همان شهیدی که در دانشگاه شما تشییع شد!
در تمام مسیر از ابتدای یادمان حواسمان پرت بود؛ بچه ها شعر همخوانی را میخواندند که هم شعر و هم سبک را خود بچه ها ساخته بودند؛
«آرزومه رو سفید بشم
تو نزار که نا امید بشم
آرزومه آخرش منم
روی پای تو شهید بشم ….»
در این حین هم سایه پرچم کاروان منقش به نام حضرت مادر (س) دائما بر سرمان سایه می انداخت… آنجا روضه هم خواندیم! خیلی هم با صفا شد… تازه بچه ها را «جو» گرفته بود و کم کم فهمیده بودند که ماجرا شروع شد!
روزهای عجیبی داشت سپری می شد. خیلی ها که بار چندمان است راهی این سفر میشوند شاید با من هم عقیده باشند که زیاد نمی شود حواس جمع چیزهایی کرد داخل سفر دیده و شنیده ایم! همه اش می ماند برای وقتی که برگشتیم وقتی که دست دلمان کوتاه بود!
صبح ها خیلی از بچه ها با کراهت بعد از نماز صبح برای ورزش بیدار می ماندن! رسم چند ساله راهیان نور ماست! قوانینی هم دارد! همه باید باشند! هم ورزش بود و هم تفریح و هم شوخی! از روحانی پایِ کار کاروان گرفته که بچه ها «معظم له» خطابش می کردند و خیلی با بچه ها راحت و خودمانی بود! تا بچه های مسول! هر کس هم نمی آمد شامل برنامه هایی می شد که بقیه با آغوش باز از آن استقبال می کردند! فرقی هم نمی کرد حتی اگر از بچه های مسول باشد! از آن قوانین هم می توان به جشن پتو یا آب تنی اشاره کرد! آن هم سعادتی بود بالاخره که یکی از بچه هایی که زیاد اعتقادی به ورزش صبحگاهی نداشت و یکی دو روز اول به بهانه های مختلف شرکت نمی کرد با همکاری همه بچه های کاروان داخل حوض مقابل حسینیه دوکوهه انداخته شد و همه دیدند که در روزهای بعدی چه اعتقادی به ورزش صبحگاهی پیدا کرد و اولین نفر حضور داشت!
داخل اتوبوس صوت های رادیو راهیان که پخش می شد همه سکوت می کردیم! قبل از هر منطقه به آدم ذهنیت می داد! دلمان می خواست زودتر برسیم به منطقه و چیزهایی که شنیدیم را ببینیم! حاج شمس الدین هم که روایت می کرد گاهی گریزی به همان صوت ها میزد در بسیاری از مناطق و عملیات ها هم بیسیم چی بود و خوب و مستند واقعیات را تعریف می کرد.
به فکه که رسیدیم طبق سنت حسنه هر ساله جمع شدیم تا عکس یادگاری بگیریم، همیشه هم یکی دو نفر از قلم میفتند! از لذت نمازخواندن در قتلگاه فکه برایتان نمی گویم که باید بچشید! اما در مسیر حرکت به سمت قتلگاه تنها چیزی که نظر شمارا به خود جلب میکند صداهای شبیه سازی شده از صحبت های رزمندگان در دفاع مقدس است و تابلو نوشته های کنار مسیر… این سیم خاردارها که مسیر را مشخص کردند انگار یک حصار است و آدم دوست دارد از آن ها بگذرد اما تا به آن نزدیک می شوی ناگهان میبینی یک خادم با جیغ و فریاد به سمت تو می دود که چه شده؟ من حس کردم می خواهی بروی آن طرف سیم خاردار! این خادم ها هم خیلی بچه های گلی هستند!
از یادمان اسکندر لو و هویزه اگر بگذریم از دهلاویه، مأوای چمران بزرگ نمیتوان گذشت. از مستندی که لحظهی شهادتش را برایمان به تصویر کشید و اتومبیلی که ابتکار وی بوده و قابلیت تردد و در خشکی و آب را همزمان داشته است همه اینها را در نمایشگاهی میبینی که دور تا دور دیوارش پر شده اس تصاویر چمرانی که به تو خیره شده است!
باز از خواب بیدار می شوی و منتظری ببینی امروز صبحانه حلوا شکری با چیست!؟ به سمت طلاییه می رویم؛ در اطراف جاده دشتی وسیع با خاک های متعدد به چشم میخورد که روایتگر حماسه روزهای آغازین جنگ است… روبروی یادمان می ایستیم و همه منتظر می شویم تا باز هم با خواندن شعر همخوانی زیر سایه پرچم حضرت زهرا (س) از روی دژ عبور کنیم و به سه راهی حرکت کنیم؛
ای نگار ما، بیا بیا
ای قرار ما، بیا بیا
حجت خدا، بیا بیا …»
حال و هوای طلاییه خیلی خوب و خواستی است. مجال برای همه گفتنی ها هم نیست! بعد از صرف ناهار با همه اعمال شاقه اش (به خاطر خرابی خودروی آماد) آن هم جایی به نام رینگی، حرکت کردیم به سمت اتوبوس ها تا راهی پاسگاه زید شویم. تعریف این منطقه را خیلی شنیده بودیم. به قول بچه های رادیو راهیان از طلاییه به جاده اهواز خرمشهر بر میگردیم دل ما هنوز در طلاییه جا مانده اما مسیر خرمشهر را ادامه می دهیم و وارد جاده شهید کاظمی می شویم که بوی عطش و لبان خشک بچه های رمضان به مشام میرسد…
پاسگاه زید و یادمانش خیلی زیبا بود هم مسیر جذابش و هم یادمان خوب و خوش و آب و هوایش! زیارتی کردیم شهدای گمنام را کمی از برنامه عقب بودیم و مسولین در حال تصمیم گیری برای برنامه های جایگزین بودند ما هم مشغول زیارت شهدای گمنام شدیم تعدادی از بچه ها هم طبق معمول مشغول سلفی!
زمان خیلی سریع میگذشت! دوست داشتی متوقفش کنی و همانجا بایستی! اما دست من و تو نبود! حرکت کردیم به سمت اسکان پادگانی در خرمشهر. وعده یک نمایش را به ما داده بودند! یک عده هم وعده رزمایش داده بودند! یک عده هم گفته بودند تئاتر خواهیم دید! بعد از خوردن شام حرکت کردیم به سمت محل نمایش یا تئاتر یا رزمایش! ابتدا فقط کلیپ و نماهنگ بود که از نمایشگر بزرگ وسط صحنه پخش می شد آن با صدای با کیفیت و بلندی که پس از روشن شدن صحنه فهمیدیم با کمک بیش از بیست سی تا بلندگوی ایستاده این اتفاق می افتاد!
برنامه خوبی بود! بالاخص انفجارها و هیجاناتش! چیزی شبیه شب آفتابی بود البته کمی بی کیفیت تر اما جالب و دیدنی بود! هر چند در فضای باز بود اما بمباران موشکی و عملیات آبی و خاکی و درگیری های شهری را خوب درآورده بودند! نکته جالب اینکه چون محل نمایش نزدیک فرودگاه بود گاهاً یک هواپیمای واقعی از بالای سر ما میگذشت و کاروان های دیگه که داشتند از برنامه آن هم در دل شب با موبایل فیلم میگرفتند فکر میکردند این هم برای همین نمایش است و دوربین خود را به طرف آن هواپیمای مسافربری میبردند که برای مایی که چندمین بار بود این نمایش را میدیدیم جالب توجه بود!
بچه های مسول خیلی زحمت میکشیدند! شبها تلاششون برای خوابیدن در چشم همه بود! اینقدر خسته بودند و درگیری فکری و نگرانی برنامه فردا را داشتند خوابشان هم نمی برد! خدا خیرشان دهد!
فردا شد! می دانستیم برنامه امروز سنگین است! هم از نظر تفریحی و هم از نظر معنوی! صبح راهی اروند شدیم. مسیر طولانی بود رفتیم و برگشتیم. در خرمشهر کنار کارون در یک پارک خوش و آب و هوا بازهم قیمه خوردیم! البته بعد از نماز! وسط غذا تعدادی با موتور می آمدند و با بچه های مسول صحبت میکردند و می رفتند! وقتی رسیدیم به محل سوار شدن به قایق ها فهمیدیم آنها صاحبان قایق بودند که هر کدام می خواستند ما را به طرف قایق های خود ببرند اما بچه های آماد از قبل صحبت کرده بودند و قایق ها هماهنگ بود! شش نفر شش نفر سوار شدیم و تا لب اروند رفتیم و خیس شدیم و برگشتیم. خوب بود!
به سرعت و با همکاری ای که بچه های کاروان با بچه های مسول می کردند راهی نهر خین شدیم… در گفتگوهای بچه های مسول فهمیدیم و شنیدیم حاج محمد احمدیان بزرگ هم آنجاست و بچه ها با او هماهنگ کردند که برای ما روایتگری کند! خیلی دلسوخته بود یادم هست پارسال یک روز کامل در اتوبوس ما بود و چه ها که نگفت!
به نهر خین که رسیدیم حاج محمد احمدیان پس از روایت بی مهریهایی که یاران در عملیات کربلای چهار شد و غربت شهدایی که از نهر خین گذشتند، خاطرهای جانسوز از یکی از روایتهایش برایمان گفت: «روزی در کنار همین اروند لب به نفرین اروند گشودم: ای اروند نفرین برتو …. نفرین بر توای اروند که از فرات می آیی… نفرین بر تو که همچون فرات بیرحم و بی غیرتی و نفرین برتو… برایمان تعریف کرد که مادر شهیدی در پایان روایتگری آمد و جلویش را گرفت که چرا اروند را نفرین میکنی؟ آی مردم این رود خروشان که میبینید سنگر قبر جوان زیبای من است. منِ پیرزن همه این سال را به امید زیارت مزار پسر شهیدم میگذرانم و…. آنجا بود که که درد دل خود گفتم: چه مادرانی که با این آب درد دل نکردند و چه مردانی که این آب را ماوای خود نگزیدند…
در طول این مدت تقریباً همه مقید شده بودند تا با وضو به زیارت شهدا بروند. بعضیها را میدیدم که در طول سفر ذکر به لب داشتند.
حرکت کردیم به سمت شلمچه دیگر همه منتظر اوج کار بودند! بچه ها گفتند دارند حاج محمد احمدیان را راضی می کنند که در شلمچه هم برایمان درد و دل کند اما او راضی نمیشد! بالاخص اینکه راوی همراه ما را میشناخت و می گفت آقا شمس الدین با شماست من حرف نمیزنم! میگفت حس و حالش را ندارم! حالم گرفته است! بچه ها مدتها دوره اش کردند و با او خاطره مرور میکردند و حرف میزدند تا اینکه کاروان ما کامل جمع شد. حاج آقای معز پور مردانگی کرد و گفت من می روم کنار که حاج محمد مرا نبیند شما راضی اش کنید! ما هم همچنان ادامه میدادیم همه ازش خواهش میکردیم بعد از مدتی گفت صحبت نمیکنم فقط پیش ما میشینم! یکی دو دقیقه ای همه سکوت کرده بودند و نشسته بودند! حاج محمد هم انتهای جمع نشسته بود دیگر بچه ها به زور بلندش کردند و رفت پشت میکرفن نشست! عجب روایتی هم کرد! بلافاصله هم روضه خوانی شروع شد! رو به کربلا! دلهای بچه ها هم ، همه آماده … این حال و اوضاع معنوی هم گفتن ندارد بچه هایی که بودند درک می کنند…
هرجای این دشت وسیع خوزستان را که مینگرم این سوال در ذهنم زنده میشود که چکونه در این دشت بدون آب و علف و بدون پناهگاه ، میتوان جنگید. اگر سرت را بلند کنی طعمهی دوشکای بعثی خواهی شد.
از حال و هوای معنوی و و ابتکارات جنگی که بگذریم از قایق سواری کارون نمیتوان گذشت، راستی فلافلیهای ترد و سسهای تند اهواز که برایتان نگویم، دلتان آب میشود. همانهایی که در راه آهن نمیتوانستند از یکدیگر جدا شوند در صف سلف سرویس فلافل دیدنی شده بودند که از هم سبقت میگرفتند در شمارش ساندویچها!!
همهی بچهها در پایان اردو خدا را شکر کردند و با همه سختیهای و خستگی ها و خوشیهای سفر از دوستانی که پیدا کرده بودند خوشحال بودند. کم و کاستی هایی که خود به شیرینی اردو افزوده بود! از مشقت فراوانی که برای پخش رادیو راهیانی داشتیم که بچه های واقعاً براش زحمت زیادی کشیده بودند تا قرمه سبزیهای لذت بخش و نوآورانه که یک روز قرمه سبزی سرو شد و روز دیگر قرمه سبزی با دوغ سرو شد و روز بعد قرمه سبزی با پیاز، که همه در پایان اردو از این همه نوآوری در تحیر بودند!
دلمان برای تابلوهای خواندنی فکه تنگ خواهد شد، دلمان برای شوخی های خودمانی اساتید و بچه ها تنگ خواهد شد، دلمان برای تپق ها و اشتباهات خنده دار رفقایمان تنگ خواهد شد، دلمان برای گریه ها در مناطق و گریه ها در هیأت تنگ خواد شد، دلمان برای شهدا تنگ می شود چرا که در آن خاک ها رنگ و بوی شهادتشان بیش از هر جایی به مشام می رسید، مشام مایی که در شهر دود و هیاهو از کار افتاده و نسیم خوش بوی خدا را گم کرده است.
خلاصهی راهیان نور 94 شد انبوهی از خاطرات و حوادث دلنشین و مهم تر از همه بارگرانی که بر گردهی رنجور جوانان این مرز و بوم گذاشته شد. زنده شدن خاطرات جوانمردانی که جان و مال و فرزندانشان را در کف دست گرفتند و به ندای رب خویش لبیک گفتند، دغدغهای را در این دانشجویان شعلهور کرد که به راحتی نتوانستند سر آسوده بر زمین بگذارند… دغدغه زنده نگه داشتن آرمانهای خمینی(ره) و پاسداری از اهداف و ارزشهای اسلام عزیز در رکاب ولات فقیه.
دغدغه ای که باعث شد بفهمیم آبرویمان و توان و اندک تخصصمان در قبال حیات جوانان انقلاب هیچ ارزشی ندارد. دغدغهای که امید را در دلهایمان زنده کرد و باعث شد تا درک کنیم «مامور به وظیفه بودن» یعنی چه؟ امیدی که افق درخشانش ظهور یگانه منجی عالم بشریت حضرت حجت بن الحسن عسگری (عج) و جهاد در رکاب ایشان خواهد بود
.
والسلام…