4:25 صبح
بیدار شدیم برای نماز صبح
از خدا خواستیم که امروز هم لیاقت خدمت به مردم رو نصیبمون کنه
صبحونه رو بخور و وسایل رو جم و جور کن
6:30 صبح
مادر دعا یادت نره
یاعلی
7:30 صبح
رسیدیم دانشگاه و با عجله وسایل رو میچیدیم رو میز مشاوره
الو مصطفی کجایی
الو امیر ، راه افتادی داداش
مهدی خونواده ها منتظرن ها
حمید امروز ، روز معماری هاست
محسن جان ، سایت لطفا
حسین جان فقط قسمت برادرا
…
8:30 صبح
دانشجو سلام
شروع نوبت دهی
خونواده هایی که از چشماشون میشه فهمید ، خودشون رو برای یه روز پر تلاطم آماده کردن
مسئولین دانشگاه دونه دونه از راه میرسن
9 ،10 ،11 ، 12
قسمت مشاوره اولین رویارویی دانشجو با بچه های ماست ، پس خیلی مهمِ . برای انتخاب مشاور دستمون کاملا بازه ، چون خوش برخورد بودن تو بچه های بسیج ، گوهر کمیابی نیست. اطلاعات هم که با واسطه های مختلف به دستمون می رسید.
برامون جالب بود چه قشر خونواده هایی چه جور بچه هایی رو تربیت کردن
پسری که خودش رو عقب میکشید تا مادرش کاراش رو پیگیری کنه
پدری با کت و کروات که تو فرم بسیج فرزندش مهارت های قرآنی تیک خورده بود.
از طرفی دیگه بچه های نشریه که با دیدن تیک گزینه فتوشاپ چشماشون برق می زد.
اولش یه مقداری نابلد بودیم اما یه کم که گذشت به تمامی سوالات پاسخ میدادیم.
ناهماهنگی دانشگاه و ازدحام جمعیت و … مشکل آفرین هست اما
“ان تنصروا الله ینصرکم”
با یه برنامه ریزی کوچیک هم به نماز می رسیم و هم فرآیند ثبت نام متوقف نمیشه.
13 ، 14 ، 15 ، 16
مرحله آخر ، سایت
چهره خسته خونواده ها ، تپش قلبی که نتیجه چهار طبقه بالا اومدن از پله هاست ، اضطرابی که از دستای سردشون میشه فهمید ، پدری که موقع انتخاب واحد فرزندش روی صندلی خوابش برده ، چشمای گرد شده روی مبلغ قابل پرداخت
اول ازشون میخواستیم بشینن تا کمی آروم بشن
تمام سعیمون رو می کردیم تا واحدهاشون تو کمترین روز ممکن جمع شه ، شونزده واحد تو دو روز . کاش برای خودمون هم همینجوری انتخاب واحد می کردیم.
دغدغه ای شده بود برامون که چه طور آقایی که تو قسمت خانم ها پشت سیستم نشسته یا بالعکس رو به قسمت خودش راهنمایی کنیم ، جوری که باعث ناراحتی نشه.
17 ، 18
همگی جمع شدیم تو سایت تا زودتر کار تموم شه ، خسته ایم به جز امیر و حمید ، که نمونه بارز قانون پایستگی انرژی اند.
آخرین خونواده هم رفت .
دانشجو یاعلی
دیگه بریم
که وسایل فردا رو آماده کنیم.
نماز مغرب رو تو حوزه می خوندیم و راهی خونه می شدیم.
یه احساس رضایت شیرین از روزهایی که گذشت .
یه خودباوری محسوس درونمون
و اما شور و اشتیاقی عجیب برای شروع ماه نوکری
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم