گزارش اردو راهیان نور 96

بسمه رب الشهدا

سفر که شروع میشود،

همه چیز آماده است برای پنج روز متفاوت بودن…

ساده و خودمانی تعریف میکنم. گرچه از آن حال و هوا هایی نیست که آسان به قلم بیاید!

 

بازدید اول از منطقه فتح المبین بود. منطقه ی عملیاتِ فتح المبین. که نامش از

“اِنا فَتَحنا لَکَ فتحاً مُبینا” گرفته شده است و رمز یا زهرا ی عملیات عطر یاس فضا را جور کرده است! ذکر یا زهرا عجیب کارگشا بوده و  زهرای مرضیه به این دشت نظر کرده ،که جز این  مگر می شد در خنکای بادی که می وزید با سلامی بر سید الشهدا، به کربلا سفر کرد و برگشت؟!

بعد از این منطقه به دشت عباس رفتیم. امامزاده ی کوچک و با صفایش، آرامش محیط را دو چندان می کرد. ناهار را که آنجا خوردیم؛ راهی شرهانی شدیم.

راوی می گوید شرهانی دشت شقایق هاست؛

اما اینجا شقایقی دیده نمیشود!

انگار شقایق ها دیگر سر از این خاک بیرون نمی آورند! شقایق ها سال هاست هم دم یاران زیر این خاک بودن را به ملاقات آسمان و دنیای عجیب و غریب ما ترجیح داده اند…

از شرهانی که به سمت دوکوهه می رویم؛ صدای رادیو راهیان که بلند میشود؛ آنجا که شهید آوینی می گوید: اینجا دو کوهه است؛ آنجا که با همان لحن خاص خودش به دو کوهه سلام می کند؛ همان جاست که درک میکنی قرار نیست هیچ کدام از احوال این سفر را بشود با کلمات قبلی ترجمه کرد!

آرامش و حال عجیب قلب دو کوهه، حسینیه حاج همت، را چه طور بگویم؟!

چرا اینقدر دست و بالم در استفاده از کلمات بسته است؟! آیا آرامش تعبیر کاملی از حال اینجاست؟ نه! نیست. اما چاره ای هم نیست! باید نوشت.

باید با تمام ناتوانی از –گردان تخریب- نوشت…

وقتی در تاریک ترین بخشِ شب، زمانی که ماه کاملا در آسمان پیداست، نزدیک دو کیلومتر در راهی پیاده روی می کنی که تنها با چند فانوس کوچک مشخص شده است. راه میرفتیم و هراز گاهی هم نوا می شدیم با نوحه هایی که بچه ها با گوشی هایشان پخش می کردند:

قدم قدم با یه عَلَم….

شهدا شرمنده ایم….

منم باید برم….

ز کودکی خادم این….

وقتی رسیدیم به گردان ، خادمین فضای شب را بهم نریخته بودند.

یک ساعتی ،

شب بود و

روضه ی مادر!

در راه برگشت گودال هایی میبینیم. راوی می گوید سَمبُلی هستند از قبرهایی که شهدا در اینجا کنده بودند و شب ها درون آن می خوابیدند و از خودشان حساب میکشیدند!

حسابرسی!

همان چیزی که قبل از رسیدن به منطقه مسئول فرهنگیمان راجبش حدیث خواند و پشت بندش یک دفترچه محاسبه اعمال داد. محاسبه ای که حضرت امیر(ع)

می فرمایند هر کس در مورد نَفسش پیاده کند؛ خوشبخت میشود!

وقت برگشتن از گردان حال همه خوب بود؛ اصلا دیده اید کسی از پای روضه ائمه، از پای مناجات ، بی حال بلند شود!؟ همه چهره ها بشاش بود و در درون در حال بستن عهدنامه هایی که جرئت دوباره نوشتنشان را اشک بر حضرت زهرا(س) و نگاه شهدا جور کرده بود!

روز اول سفر عشق اینگونه تمام شد.

 

صبح ها در راه و در اتوبوس، روزمان را با یک یا چند صفحه قرآن و دعای عهد شروع می کردیم.

اولین هدف امروز، کانال کمیل است. جایی که با ورود به آن در دل ها زمزمه میشود:
سلام بر ابراهیم! سلام بر ابراهیم هادی و سلام بر مظلومیت بی حد و مرز و پیکر های برنگشته! سلام بر نجوا های یا زهرا ی باقی مانده از جنگ! سلام بر حضرت زهرا…گاه سلام بر کانال غربت و گاهِ دیگر سلام بر کوچه عُزلت…آرام و آرام تر! سلام بر غربت مدینه! سلام بر مادر همه ی شهدا…

مقصد بعدیمان فکه است. سرزمین شن های روان. فکه به قتلگاه شهدا معروف است. راوی از والفجرمقدماتی میگوید. از صد و بیست شهیدی که در گور دسته جمعی پیدا کرده اند! از تیر خلاصی که به مصدومان زده اند …

می گوید و می گوید و روضه میخواند و قتلگاه شهدا را به قتلگاه اباعبدالله پیوند میزد… از رسالت ما میگوید! از جبران دعوت و مهمان نوازی شهدا حرف میزند.

فکه مقتل شهید آوینی ست و در این رمل ها بیشتر از هر جا ،جای خالی اش در دنیای امروزمان حس میشود!

بعد از فکه، راهی هویزه میشویم. اسکان شلوغ است. اما چه کسی میتواند لذت اسکان در یک قدمی شهدا را نادیده بگیرد و غر بزند؟!

آخرِ شب بعد از مستقر شدن و شام؛ می رویم تا زیر سقف آسمان، در جوار شهدا، روایتگری و روضه بی نظیری بشنویم. راوی از شهید علم الهدی می گوید؛ از خاطرات آن در کربلای جبهه ها، همین هویزه. شیرین می گوید و اشک از

گوشه ی چشم ها سر میخورد. همه ی وجودت انگار یک خواسته میشود دلت میخواهد  مانند علم الهدی ها سرباز باشی، سرباز امام زمان ات!

صبح که میشود، بوی رفتن که می آید؛ حال مان خراب میشود! واقعا دل کندن کار سختی ست آن هم بعد از شبِ شیرین گذشته که همه ی بچه ها عاشقش شده اند! ولی رفتن را چه دوا؟ باید رفت! به سمت طلاییه حرکت میکنیم.

در مسیر، یک جا راویِ همراهمان می گوید: حواستان به این سه راهی که الان ازش گذشتیم باشد؛ برگردید و نگاهش کنید. وقتی به منطقه رسیدیم میگوید: آن سه راهی ، سه راهی ای ست که جاده اهواز-خرمشهر را به طلاییه پیوند میزند. معروف به سه راهی شهادت!

در منطقه پر رنگ ترین چیزی که چشم را مینوازد گنبد طلائیه بزرگی ست که در ابتدای مسیر واقع شده است.حرکت میکنیم. سمت راستمان آب جریان دارد که منطقه را خیلی دنج کرده است. راوی از عملیات بدر و خیبر میگوید. کوتاه میگوید ؛ میگذرد ؛ عجله دارد سریع تر به بحث جهاد امروز ما برسد و از وظیفه امروزمان در دانشگاه بگوید.

همان جهاد علمی ، فرهنگی و تبلیغی ی روی دوشمان. بگوید که چقدر جامعه امروز به شهید شاخص این راهیان نور، شهید احمدی روشن، نیاز دارد!

می گوید روشن ها باید تکثیر شوند! به اندازه ی تمام جوانان ایران!

بازدید بعدی، پاسگاه زید است. اسکان گروهی از اخراجی های جبهه.

شاید نام اینجا با عملیات مظلومانه و ناموفق رمضان گره خورده باشد؛

اما مگر مقر حرّانه زیستن و حرّانه شهید شدن و پرواز کردن کم جایی ست؟!

آن هم برای خیلی از ما ها که مدت هاست منتظر و نیازمند پاسگاه زیدی در زندگیمان هستیم برای بازگشت و پس زدن گذشته؟! آن طور که ارباب خواهانمان شود و برای شهادت دست چینمان کند!!

از اینجا که بیرون می آییم؛ برای اسکان راهی خرمشهر میشویم. اسکان شهید باکری. شب  در حسینه ی اسکان، مستند جذابِ قائم مقام پخش میشود و مورد استقبال بچه ها هم قرار میگیرد. مستندی برای درک بهتر جریان های سیاسی تاریخ انقلاب ، که ناخودآگاه انسان را در جاده ی توجه به “تکرارِ تاریخ”  قرار می دهد! در جاده ی فهمِ عمیق تر حرف امام!

“ملاک حال افراد است”

نه گذشته ی تاریک و نه حتی سفیدشان!

فردایش به سمت اروند حرکت میکنیم کنار اروند مینشینیم .و از مظلومیت شهدای غواص میشنویم. از آموزش های سخت و طاقت فرسا درآب های وحشی اروند! حتی تصورش هم حالت را دگرگون میکند!

راوی هم خوب بلد است چگونه دلت را وسط مظلومیت قرار دهد…

بعد از روایتگری به سمت لنج ها حرکت میکنیم؛ به سمت فاو عراق.

لنج سواری کمی فضا را آرام میکند. نماز را آن طرف می خوانیم و بر میگردیم.

این بار راهی دشت ذوالفقاریه هستیم. از همان مجمع حر ها! از همان جاهایی که ساکنین اش امام زاده نبوده اند! اما مرد آمدند و با جَنم و غیرت ایستادند و مقر را به منطقه ی عقب نشینی بعثی ها معروف کردند! اینجا همان شهادت گاه شاهرخ هاست. شاهرخی که به برکت دعای مادرش به معنی حقیقی جمله، عاقبت به خیر شد و به کاروان عشاق پیوست و پیکرش هم برنگشت!

و اما ایستگاه بعدی ، بعد از پیاده روی های نسبتا طولانی، ایستگاه بستنی عشایری است. که در هوای گرم و تب دار جنوب حال همه را جا می آورد.

حالا همه سر حال اند و آماده ی شلمچه…

شلمچه و حاج حسین یکتایش! شلمچه و سکوت و آرامش بی مانندش ، شلمچه و غروب بی نظیرش!

بعد از نماز جماعت برتربت متبرک سرزمین شهدا،

هوا که تاریک میشود،

در همان تاریکی شب جمع میشویم برای کولاک حاج حسین یکتا. کولاکی که ابتدایش شلمچه است و انتهایش کربلا!

با صوت امام مجلس را شروع میکند. راست میگوید. هرچه داریم از امام است!

حاج حسین میگوید و تعریف میکند  که وسط چه خاک و خون و مقتلی نشسته ایم!

“یا اَیَتَها النَفس المُطمَئنه” را میخواند؛ می گوید چه نَفس های مطمئنه ای رفته اند تا ما آسوده نَفَس بکشیم!

صوتی پخش میشود! از صدای آن روز های شلمچه. صدای توپ و تانک و صدای جنگ! ضربان قلب ها شدت میگیرد و برای چند ثانیه بغض ها خشک  و دوباره چشم ها داغ میشوند. حالا دارالشفا آماده ی پذیرش است! له و لورده و داغون با کوله بار پشیمانی داخل می شوی…

حاج حسین از ادبیات شلمچه میگوید. میگوید ادبیات اینجا قیام لله بوده!

صوت شهید خرازی پخش میشود. شهید از کا ر برای خدا میگوید.

ادبیات اینجا در یک جمله میشود همان

“عادَتُکمٌ الاحسان و سَجیعَتُکم الکرم”…

بر میخیزیم و با سلامی به سمت سید الشهدا مجلس را تمام میکنیم.

امشب نیز برای اسکان در خرمشهر هستیم ولی امشب یک تفاوتی با شب های قبل دارد!

امشب شب تولد بی بی دو عالم است! شب جمعه است و شب میلاد…

مسئولین اردو جشن جمع و جوری را در حسینیه اسکان ترتیب میدهند که با وجود محدودیت های محل اسکان ، جشن خوبی از کار در می آید. در ابتدای مراسم خانم اکبری، استاد همراهمون، سخنرانی کوتاه و زیبایی در مورد حقوق زنان و مقایسه حقوقی که جامعه غرب و اسلامِ عزیز برای آنها قائل شده اند؛ بیان میکنند.

شب شبِ آخر است  و همه بعد از دورهمی های کوچیک کوچیکِ چند نفره در محوطه ی اسکان، که باز به خاطر ملاحضات مسئولین محل خیلی زود جمع و جور شد، متفرق می شویم و با حس دلتنگی خاصی میخوابیم.

فردا بعد از صرف صبحانه به سمت نهرخین حرکت میکنیم. نهرخین و باز روایت جذابِ حاج حسین یکتا. روایتی از شهدای غواصِ کربلای چهار. روایتی از شهدایی که هنوز آن سوی نهر در خاک عراق هستند و تفحص نشده اند و شنوای نوای مجاهدان تفحص اند وقتی میخوانند:

خاک را یک سو بزن آرام تر؛ خفته اینجا یار مفقود الاثر…

آفتاب سوزان هم مجلس را منحرف نمیکند. کمتر کسی را کلافه میکند. همه سر پا گوش هستند و آرام اشک میریزند. در آخر حاج حسین همه را به آب میسپارد! میگوید این آب از کربلا آمده و میتوانید برایش درد و دل کنید! این آب خط مشترک شما و شهیدانی ست که روزی در این آب جنگیده اند. میگوید درد و دل کنید که شهدا امروز خوب عیدی میدهند!

مقصد بعدی معراج الشهدای اهواز است. وارد معراج که میشویم تابوت های شهدای تازه تفحص شده  روی زمین است. تابوت هایی که وقتی در شهر تشییع میشوند مردم سر و دست میشکنند برای متبرک کردن گوشه ی چفیه و شالی ازشان؛حال در یک قدمی ما هستند! بچه ها کنار تابوت ها زانو میزنند و مناجات میکنند.

اینجا هیچ کدام از ما روحمان هم خبر ندارد که قرار است اخر اردو، در قطار برگشت، تربتی از خاک همین شهدا و تکه ای  از کفنشان ارمغان ما باشد از این سفر!

حسنِ ختام روزِ آخر اردو، قبل از قطار و راه آهن،ناهار متفاوتمان است.

فلافل خوش طعم و معروف جنوب. که حسابی مورد استقبال قرار میگیرد و برای بعضی از دوستان میشود دوتا دوتا!

با اینکه دل کندن از تک تک دیوار های معراج که با عکس شهدا مزین شده است، کار دشواری ست؛ اما چاره چیست؟ رفتن تقدیر است. اما چیزی که عمیقا از شهدا میخواهیم دعایی ست برای قلبمان ! تا این پنج روزِ محشر را یادمان بماند. یادمان بماند چه رشادت هایی شنیدیم و با چه داستان های فداکارانه ای که گریه نکردیم…

داستان هایی که تمامشان به یک نقطه میرسند و نتیجه شان میشود یک خط:

آنها رفتند تا ما امروز اینجا باشیم ؛ در این نقطه از تاریخ و انقلاب. و حالا نوبت ماست که حرکت کنیم و انقلاب را پیش ببریم. در حالی که گوش به فرمان نائب ولی زمانمان هستیم؛ مانند شهدا. چرا که #خرمشهرها_در_پیش_است !

 

 

 

درباره‌ی سردبیر

همچنین ببینید

گزارش تصویری اردوی راهیان نور۱۴۰۱ برادران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *