بسم رب الشهدا و الصدیقین
برنامه بازدید از یادمان های مناطق عملیاتی
روز اول :
- فتح المبین با روایت گری راوی دفاع مقدس آقای صدقی
- دشت عباس و زیارت امام زاده عباس (ع)
- شرهانی با روایت گری راوی دفاع مقدس آقای صدقی
- دوکوهه
- گردان تخریب با روایت گری راوی دفاع مقدس آقای صدقی
روز دوم :
- فکه
- چذابه با روایت گری راوی دفاع مقدس آقای پیراسته
- هویزه ، برگزاری هیئت شهدای دانشجو با سخنرانی حجت الاسلام عبداللهی
روز سوم :
- هویزه با روایت گری آقای ابراهیم پور
- طلائیه با روایت گری راوی دفاع مقدس آقای پیراسته
- پاسگاه زید با روایت گری راوی دفاع مقدس آقای پیراسته
- خرمشهر
روز چهارم :
- اروند با روایت گری راوی دفاع مقدس آقای پیراسته
- دشت ذوالفقاریه و روایتگری
- شلمچه با روایت گری راوی دفاع مقدس آقای یکتا
- خرمشهر
روز پنجم :
- نهرخَیِن با روایت گری آقای حسین پور
- مسجد جامع خرمشهر
- معراج الشهدا محمودوند (اهواز)
اساتید همراه در اردو :
- حجت الاسلام عبداللهی
- جناب آقای حسین پور
- جناب آقای پیراسته
- سرکار خانم ارجمندیان
برنامه های فرهنگی و سیاسی اجرا شده در طی اردو :
- توزیع بسته ی یادبود فرهنگی
- پخش کلیپ با موضوعات : استکبار ستیزی ، اقتصاد مقاومتی ، روشنگری پیرامون رویکرد ها و سیاست های غلط دولت
- قرائت روزانه قرآن
- پخش دعای عهد
- پخش نشریه صوتی رادیو راهیان متناسب با منطقه ی پیش رو
- توزیع نشریه نصر
- برگزاری مسابقه از محتوای رادیو راهیان و نشریه نصر
- اهدای جوایز روزانه به برندگان مسابقات
- توزیع رزق روزانه با محتوای وصیت شهدا ، حدیث قدسی ، بیانات مقام معظم رهبری ، امربه معروف و نهی از منکر
- معرفی کتاب با موضوعات ادبیات پایداری ، خودسازی ، بصیرت افزایی ، حماسه کربلا
- گعده های شبانه در محل اسکان با موضوعات مختلف
و شروع سفر عشق …
روز اول با شگون خاصی شروع شد و یاد گرفتیم که می شود حلوا شکری را با خیار و گوجه خورد و از پذیرایی تمام عیار صبحانه فهمیدیم که در این سفر قرار نیست خاطرات بی جیره و غذا ماندنِ شهدا را تجربه کنیم.
” اِنّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحَاً مُبینا ”
ما تو را پیروزی بخشیدیم، چه پیروزی درخشانی . سوره فتح، آیه ١
سفرمان را با عزیمت به منطقه فتح المبین که تنها عملیاتی بود که نامش از آیات کلام الله خارج شده بود، شروع کردیم. یک دشت به وسعت عشق. عشقی که هر چه چشم کار میکرد، خاک بود و خاک بود، خاکریز بود و خاکریز بود و چطور آن رزمنده های جنگ ندیده، بین این خاک ها غلتیدند که خدا خریدارشان شد؟
بعد از دل کندن از آن دشت بی انتها، به منطقه دیگری قدم گذاشتیم به نام دشت عباس که امامزاده ی کوچک و با صفایی بود که منطقه به نور وجودش منور شده بود و بعد به دشت شرهانی رفتیم. جایی که افتخار تشییع یکی از شهدای تفحص شده اش را در دانشگاه داشتیم. اینجا دیگر عجیب بود. یک دشت، یک زمین مسطح که فکر میکردی چطور میشود جلوی تیر مستقیم روی زمین بی جان پناه مقاومت کرد، اما با توضیحات جانسوز راوی متوجه میشوی که هر چند متر، کانال هایی در زمین زده شده که این روز ها ممکن است کمتر کسی جرأت عضو شدن در آنها را داشته باشد. کانال هایی که شاهد مقاومت و ایثارند و چه حال و هوای غریبی دارد این دشت وقتی که میدانی آن سو تر، نزدیک مرز عراق، هنوز هم گروه تفحص در حال جستجوی یک نشان از بی نشان هاست.
از شرهانی به سمت دوکوهه که راه می افتیم، در آن غروبِ طلایی، صدای شهید آوینی که در رادیو راهیان روایتگر عاشقی میشود، روح را مینوازد که میگوید “قطار ها دیگر در دوکوهه نمی ایستند و بسیجی ها دیگر از آن ها بیرون نمی ریزند” …
… وفکر میرود به سمت فیلم های ضبط شده ای که از سیما پخش میشود و حال و هوای مناطق تقسیم رزمنده ها که از دوکوهه به سمت منطقه های جنگی فرستاده می شدند و نوای آهنگران که میخواند: ای لشکر صاحب زمان … .
از لذت مأوا گرفتن در حسینیه حاج همت که بگذریم، از صدای طنین انداز قدم های آرام زوار در دل شب وسط تاریکی در آن منطقه خاکی نمی شود گذشت . صدای زمزمه های آرام گروهی و فردی که هر کدام یک جور با شهدا نجوا می کنند.
گردان تخریب ! از اسمش هم پیداست ، دو کیلومتر در خاکی پیش می روی که نفست را تخریب کنی ، دوباره دو کیلومتر برمی گردی و در راه برگشت، قول و قرار های تازه با خدای خودت بگذاری.
صبح روز دوم که روحیه همه از حال معنوی اردو بشاش بود، از دو کوهه به سمت فکه رفتیم اما انگار قسمتمان نبود برویم و کمی حسرت جای خالی شهید آوینی در دنیای هنر و تصویر امروز را بخوریم. منطقه شلوغ و جمعیت داخل یادمان انبوه بود و بعد از صرف ناهار به سمت چذابه حرکت کردیم. پیوستن راوی عاشقی به کاروان _حاج علی پیراسته_ حال همه را جا آورده بود و آماده بودیم پای روایتش از سر تا پا گوش بشویم.
چذابه را هم که پشت سر گذاشتیم، راهی کربلای جبهه ها، هویزه شدیم. تجربه ی یک شب زندگی کردن در یک قدمی گلزار شهدا واقعا که تجربه ی نابی است. وقتی که تا پاسی از شب کنار قبر مبارک فرمانده ی جوان و دلیر می نشینی و زمزمه می کنی که برای من دعا کن، مرا هم کربلایی کن… . روضه ای که نیمه های شب در حسینه، مرورگر ایثار شهید حسین عَلَم الهُدی و یاران با وفایش میشود تا جایی که مثل اربابشان می دانند بدن بعضی هایشان تکه تکه میشود اما می ایستند و تن به ذلت نمی دهند، روحت را بزرگ میکند.
روز سوم در حالی شروع میشود که دل کندن از گلزار شهدا و فضای با صفایش سخت و دشوار است اما شور رفتن به طلائیه و عاشقی کردن با روایتِ مردانگی مردان بی ادعا تو را به رفتن وا میدارد. به قول حاج حسین یکتا طلائیه عجب طلاییه! و به راستی اگر قلب ها به پستی و بلندی تپش های عاشقانه آغشته نبود، کدام جسم تنومندی در وسعت بدون پستی و بلندی دشت در مقابل قوی ترین تله های نظامی دشمن مقاومت میکرد و پیروز میدان می شد؟
شنیدن سنگینی عملیات خیبر در طلائیه، تو را از رفتن به پاسگاه زید باز می دارد چرا که قلبت دوام نمی آورد از اینکه بشنوی آنجا قرار است چه بگویند از قصاوت قلب دشمن و ایستادگی جوان ترین و عزیزترین نیروهای رزمنده ؟
پاسگاه زید جای حُرهاست. جای همه ی رو سیاه هایی که میخواهند رو سفید شوند، آزاده شوند. جای من و تو که میخواهیم بشنویم چطور در جوانی می شود از خوشگذرانی ها گذشت؟ پاسگاه زید منطقه عملیاتیِ دسته ای از اخراجی های جبهه بود که رفتند و مردانه ایستادند تا یکی یکیشان شهید شدند و سالار شهیدان خریدارشان شد.
روز سوم هم با رسیدن به اسکان شهید باکری در خرمشهر، شهر خون و حماسه به پایان رسید اما شب هنوز به پایان نرسیده بود که پای صحبت های استادمان نشستیم که بگوید چطور بتوانیم برای امام زمانمان سربازی کنیم که ما هم ارزشمند بشویم. استاد ارجمندیان با همان آرامش گفتارشان چه دلنشین توضیح دادند که ولی فقیه در دوران غیبت، مسئول نظارت بر جامعه اسلامی هستند و ما هم دستگیرمان شد که برای سربازی اماممان باید اول مطیع امر نائبش باشیم.
روز چهارم شروع شد و قصه ی تلخ اروند، با لنج سواری به سمت فاو عراق کمی از سنگینی حس و حال منطقه کاست اما با شروع روایتگری حاج علی پیراسته راجع به سختی مراحل آموزش غواصی و طاقت فرسا بودن شنا کردن در آبهای سرد و وحشی اروند، دلمان آکنده از غم مادران داغ داری شد که جوانانشان علی اکبر رفتند و بعد از سی و چند سال، علی اصغری دست بسته برگشتند.
بعد از اقامه ی نماز که به سمت دشت ذوالفقاریه رفتیم، وارد سوله ای شدیم که عکس ها و عکس نوشته هایش توجهمان را جلب کرد. تهران…خیابان شاپور… اکثر افرادی که در دشت ذوالفقاریه ایستادگی کردند، داش مشتی های جنوب تهران بودند که غیرتشان گل کرد و آمدند بدون هیچ امکاناتی رو به روی دشمن ایستادند.
برای کسب انرژی قبل از رسیدن به شلمچه و روایتگری حاج حسین یکتا، تدبیر مسئولین همه را سر حال آورد و باخوردن بستنی عشایر که از شیر گاومیش تهیه شده بود، جان تازه ای در کاروان دمیده شد!
شلمچه و داستان ایستادگی اش، شلمچه و حال و هوای غریبِ مردانگی اش، شلمچه و خاک و خاک و خاک و داستان غیرت. نماز را روی خاک اقتدا کنی و روی همان خاک بنشینی و بشنوی از حاج حسین : بچه ها اینجا ادبیاتش این بود که یه کاری کنیم که جگر حضرت زهرا خنک بشه. بچه ها اینجا یه ادبیاتی حاکم بود وقتی گردان موقع عملیات رمضان معبرو پیدا نکرد و نشست رو زمین، عبدالحسین برونسی بره سجده و حالا گریه نکن کی گریه کن؟ عبدالحسین زشته جلو بقیه، عملیاته، گردان روحیه اشو از دست میده. برونسی از سجده بلند شد گفت ده تا به راست، بیست تا به چپ. رفتن دیدن عجب معبریه. گردان رد شد رفت. صبحش رفتم پیشش گفتم عبدالحسین چه خبر بود دیشب؟ گفت بهت میگم، تا قبل شهادتم به کسی نگو. حضرت زهرا (س) در گوشم اومد گفت ده تا به راست بیست تا به چپ.
در هوای حضرت زهرا (س) نشستن و نفس کشیدن تمام آن چیزی است که به خاطرش از شهر میبُریم و میرویم که یک هفته در این خاک ها بنشینیم و قدم بزنیم.
شب، حال و هوای معنوی شلمچه هنوز حاکم است که بر میگردیم اسکان خرمشهر و آماده میشویم برای آخرین روز عاشقی.
روز پنجم، روز آخر آماده میشویم به منطقه ای برویم که تا به حال خیلی هایمان نرفته ایم. جایی که میگویند اینقدر شهید گمنامدارد که جای قدم هایمادرشان را حس میکنی. خاکریز، مستقیما رو به روی دژ عراقی. ارتفاع آب زیاد، خروشان … نهر خَیِّن. نهری که کمی آنطرف تر به همتای عراقی اش میرسد و میشود رودخانه ی عریض و به ظاهر آرامی که در دلش غوغاست. ما هم آنجا حال و روزمان شبیه نهر بود. به ظاهر آرام اما مشوشو پر تلاطم.
روز آخر است، منطقه ی آخری که می آییم. اینجا اگر کسی روزی اش را نگیرد باخته. برای آرام کردن دل ما، استاد حسین پور شروع میکنند آرام آرام شروط رهروی راه شهدا را با ما مرور کنند:
عملیات کربلای ۴ و ۵ شما در تهران است در دانشگاه، جبهه جهاد علمی، جبهه جهاد فرهنگی است که با تک تیر انداز تک تک بچه هامون رو دارند می زنند؛ عملیات شما در یاری و سربازی رهبری است. در جنگ نرم، در جنگ سیاسی، در جبهه ی فکری است. جایی که دشمن نفوذ کرده اومده تو خونه بچه های ما نشسته، اومده تو گوشی های موبایلمون نشسته، توی اینترنت نشسته، عملیات شما دو ماه دیگر در اردیبهشت است آنجایی که باید گفتمان انقلاب اسلامی را ترویج دهیم؛ این شهدا از شما همین را توقع دارند.
وقتی همه تصمیمان را گرفتیم بعد از این همه دلدادگی بعد از برگشت به شهر و دانشگاه و محله، جبهه علمی و فرهنگی را بگیریم و تقویت کنیم تا حداقل جواب یک هفته میزبانی شهدا را بدهیم، استاد حسین پور با طرح اتفاق عجیبی همه را به سکوت و اضطرابی دوست داشتنی وا داشت. قرار بود چهار قطعه از تربت شهید گمنامی که هفته ی پیش در منطقه شرهانی تفحص شده بود را به قید قرعه به چهار نفر بدهد. یکی از تربت ها به کسی رسید که خانواده اش اصلا حاضر نبودند دخترشان با بسیج جایی برود. حالا از بین همه ی ما شهدا خود او را نگاه کرده و دل آزرده اش را آرام کردند.
رسیدن به بازار خرمشهر برای همه موضوع دلنشینی بود، بعد از خرید کردن از مغازه های کوچک و بزرگ و مردمان بسیار خونگرم و خوش اخلاق جنوب، وارد مسجد مقاومت و ایثار، مسجد جامع خرمشهر شدیم. در قنوت نماز فقط زمزمه میکردیم اللهم ارزقنا توفیق الطاعة و الشهادة…
از دعای بالا، توفیقش نصیبمان شد و موقع ناهار چشممان به جمال گِردی های تند و خوشمزه ای روشن شد که ذوق همه را سر جایش آورد. ناهار روز آخر فلافل اهواز بود که در فضای سبز و خنکی در میانه راه سرو شد.
در آخرین لحظه ها، رفتن به معراج الشهدای اهواز بزرگترین خواسته ی همه ی ما بود. جایی که شهدای تازه تفحص شده را می آوردند تا بعد به معراج الشهدای تهران منتقل کنند. وقتی پیکر علی اصغری بدون تابوت را میبینی که با پارچه ی سفیدی که شاید رخت دومادی اش بوده، پیچیده شده، همه ی درد و دل هایت، همه شکوه ها و گلایه هایت و همه ی غریبی و دردمندی ات را با اشک هایتجاری میکنی تا دلت از صفای عشق پر شود و احساس میکنی چند گوش شنوا ایستاده اند و گوش میکنند تا تو بگویی و آرام شوی…
دلمان را در معراج جا گذاشتیم و آماده ایم که به سمت شهرمان با آسمانی پر از سیاهی و دود گناه راهی شویم. راهی نیست، باید رفت اما خدایا کاری کن هیچ کدام از مجاهدت هایی که در این پنج روز شنیدیم و با غمشان گریه کردیم، یادمان نرود. یادمان نرود که آنها رفتند که امروز ما پای انقلاب بمانیم.
ما چگونه خواهیم رفت؟
ادامه تصاویر: